بعد از خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها معاون هاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح. با خودم گفتم :« بنده ی خدا حاج مهدی ؛ هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده.»
رفتم دیدنش .
فکر میکردم وقتی ببینمش حسابی تو غمه. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمانده ات می خواهی چه کنی.؟»
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))